جمعه ٥ اردیبهشت سال ٩٣ صبح اکبر مطابق هر هفته میرفت برای صبحانه نان بخره که ارمیا هم چون زودتر از هر روز بیدار شده بود اکبر اون رو هم با خودش برد نانوایی ، که آنجا از روی صندلی که نشسته بودن وقتی خواسته بود بیاد پایین طوری افتاده بود که گردنش رگ به رگ شده بود ( ارمیا خیلی بچه محتاطی هست ولی نمی دونم چطور شده بود )وقتی رسیدن خونه دیدم تو بغل اکبره و اصلا حال نداره و همش هم میگه گردنم درد میکنه با اکبر بردیم دکتر ( کلینیک هفت تیر سر کوچه امان ) شربت و قرص دادن . ما هم عصر بردیمش یک سر خونه خاله فهیمه کمی با ال آی بازی کرد بعد هم بردیم خونه خاله هانیه کمی هم با پارلا بازی کرد تا کمی دردش رو فراموش کنه . همش از صبح گردنش رو ...